خانه ام سرد و اتاقم تاریک
پشت این پنجره ماتم زده ام
شعرهایم شده غم نامه ی اشک
قصه ی تلخ دل غم زده ام
روح من مرغ اسیرقفس است
شده محبوس میان بدنم
نیمه شب بود که دیدم در خواب
با دلی خسته میان کفنم
واژه ای نیست به نام لبخند
یا اگر هست شده بیگانه
واژه ی مرگ چقدر شیرین است
همه گویند به من دیوانه
شب شد و کاش نمیدانستم
قصه ی ماتم من تکراریست
همه خوابند در این شهر سیاه
سهم من در دل شب بیداریست
گونه ام زرد دو چشمم خیس است
خانه ام سرد اتاقم خالیست
آرزو نیست به جز رود سراب
باغ امید چقدر پوشالیست
نیمه شب رفت و سحر آمده باز
مانده ام با همه دلواپسیم
دفتری خیس و پر از خط سیاه
قصه ی درد و غم ِ بی کسیم